دلم جز عشق معبودی ندارد که هستی غیر از این سودی ندارد محبت گر نباشد ملک هستی نمودی دارد و بودی ندارد ز بینایی چه دیده ست آنکه در چشم نگاه حسرت آلودی ندارد ز صحرای عدم تا شهر هستی جهان جز عشق مقصودی ندارد نشد چشمی تر از سوز دل من دریغا کآتشم دودی ندارد شدم در دوستی بدنام و شادم که آن سودا جز این سودی ندارد
اشتراک گذاری در تلگرام
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شبها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت